امان از حرف مردم

امان از حرف مردم

گم شدگی..

یه زمانی میاد که دیگه نمیتونی احساساتتو رو تشخیص بدی علایقت رو تشخیص بدی و نمیتونی راجب چیزی تصمیم بگیری چرا؟ چون خودتو گم کردی یادت نمیاد چه آدمی بودی تا تبدیل شی به همون یه حسی داره ک انگار بین هوا و زمینی نمیدونی چی دوست داری و چه حسی داری. و دقیقا همین لحظه در همه چالش های تصمیم گیری های احساسی و دوراهی قرار میگیری. و یه جا خوندم ک نوشته بود بدترین رنج،رنج بلاتکلیفیه ولی خوب ناگفته نماند هر چیزی در زمانش اتفاق میفته شاید سخته ولی زمانش که برسه دوباره
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 1:30 توسط مراد |

حرف های ناگفته درمورد خودم..

خوب قراره یکم مشکلات خودم رو توضیح بدم شاید کسانی باشند که مثل من اینارو تجربه کرده باشند. مشکلات من ،درست یادم نمیاد از اون شبی شروع شد ک من داشتم چیپس می‌خوردم و احساس کردم ک یه دونه چیپس از گلوم پایین نرفته و احساس کردم راه گلوم بسته اس نه که نفسم خیلی بگیره ولی احساس بدی بود ،تا بعد چند دقیقه ک مادرم آرومم کرد فهمیدم هیچی نبوده. بعد از اون کم کم شروع شد . بعضی وقتا یهویی احساس خفگی بهم دست میداد انکار نمی‌تونستم درست نفس بکشم.
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 1:30 توسط مراد |

من ایمان دارم..

یک روز از تمام دنیا نا امید میشی.. از دوستامون.. از نزدیکانمون.. حتی از خانواده مون.. از آرزوهات و اهدافت دل میکنی،چرا؟ چون بار حرفاشون فکر می‌کنی ازت نا امید شدن.. چون آرزوهات و اهدافت انگار براشون بی معناست.. .. و اون لحظه تنها چیزی ک درد داره اینه ک کم کم خودت به خودت شک میکنی:) میگی.. نکنه من واقعا نمیتونم ..مگه من چیکار کردم.. چرا نمیشه..چرا.. ولی تنها امیدت اونه.. اون خدایی ک همیشه بوده و هست ..
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 1:30 توسط مراد |

کمی شکسته شدم..

فقط یه لحظه ‌‌‌‌‌فکر کن.. بیای یکاری رو انجام بدی باذوق یا نمیدونم بدون ذوق بعد گند بزنن ب حالت.. خوب قضیه ازین قرارع ما اومدیم برا یکی بسته گرفتیم تا پیاممونو ببینه.. حالا بنده خدا تو پیامش ی جمله بود هرچند قصد بدی نداشتااا احساس میکنم هم ضایع شدم:)هم ناراحت:)هم یکم عصبی:) آخه کلا بحثش این بود ک //بار آخرت باشه سر خود بسته میگیری برا من پدرت انقدر زحمت میکشه و فلان.. خلاصه که درسته پدرم زحمت میکشه..
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 1:30 توسط مراد |

مادرم راست میگف..

مادرم یه روز از یکی گله کردم پیشش.. بعد گفت چند وقت کم رنگ باش! همونقدر ک اهمیت میدن اهمیت بده!! تا ببینی چی میشه خودم ازین کارا خوشم نمیاد ک یکی کمرنگ باشه تا بهش اهمیت بدن.. ولی الان میفهمم بعضی وقتا لازمه! ... فقط یکم اوضام روبراه نیس:))
+ نوشته شده در جمعه 10 تير 1401ساعت 1:30 توسط مراد |

صفحه قبل 1 صفحه بعد